خاطرات

12/03/1392

امروز صبح با خاله فهیمه و سبا جان رفتیم بیرون. البته قصد داشتیم خارج از شهر بریم. به همین دلیل رفتیم سمت فشم و لواسانات. کلی بهمون خوش گذشت. با اینکه هوا گرم بود ولی با هم بودن خیلی خوب بود.

 

13/03/1392

امروز باز هم با خاله فهیمه و سبا عصری رفتیم سورتمه سواری توی گلاب دره. من اولش فکر می کردم که می ترسی و شاید نتونی سوار بشی به همین دلیل سپردم دست بابا . اما در کمال تعجب دیدم که کلی هم کیف کردی و بهت خوش گذشته. یه عکس هم ازمون انداختن که اینجا می گذارم بقیه هم ببین.

 

14/03/1392

امروز آماده شدیم و رفتیم سمنان. خونه پیمان. دخترش رو که 20 روزه بود دیدیم. هستی خانم. خیلی کوچولو است. اونجا هم دلربایی کردی .فردا صبح هم با خانواده علی آقا و پیمان و لیمان و فرامان رفتیم آرامگاه شیخ علاءالدین سمنانی و ناهار رو اونجا خوردیم. من همش نگران بودم که گرما زده نشی.

 

از اونجا هم رفتیم روستای بیابانک رو دیدم . خیلی روستای قشنگی بود.

 

07/03/1391 - تاتر پریماه در آسمان

با عرض درود و سلامتي براي همه دوستان گرامي
گزارش روز:
ديروز كه له و لورده از نظافت و .... اين مامان متعهد و خوش قول چون ذو روز پيش قول داده پس از اضافه كاري در شركت مانوش خانم رو كمي در خيابانها چرخاند و بعد ايشون رو بردم تاتر تالار هنر. البته به دليل خستگي زياد ديگه خونه نرفتم. اگه مي رفتم ديگه نمي تونستم بيام بيرون . يه نيم ساعتي توي خيابون چرخيديم و بعد رفتيم سالن انتظار و ماجرا داشتيم تا اون يكساعت بگذره.
اونجا خانمي نشسته و صورت بچه ها رو نقاشي مي كنه. دختر خانم ما اصرار كه صورتم رو نقاشي كنم با توجه به اينكه تاتر هم ساعت 30/19 شروع مي شد (پريماه در آسمان) با اونهمه وقت اضافه (يكساعت) اينكار انجام شد. بماند كه لباس مامان به اندازه دو تا لباس شد از بس كه مانوش كشيد و گفت بريم تو بريم تو
رفتيم . اجراش يكساعت بود و به نظرم خيلي قشنگتر از دختر انار بود. البته دختر انار موزيكال بود و تقزيبا 45 دقيقه اي هم تموم شد. ولي دختر انار براي بچه ها قابل فهم تر بود.

بعدش هم كه رفتيم توي ماشين و انواع اطعمه و اشربه حلال داديم دختر خانم منتها چون فرمودند بريم پارك و بنده توضيح دادم كه نمي شه و ضمنا به جاي بيسكويت بهشون موز دادم ايشون اظهار فرمودند كه
من ديگه تو رو دوست ندارم - مي رم يه مامان ديگه بگيرم - اصلا تو خوب نيستي - ......
خودتون رو بگذاريد جاي من. داشتم ديوونه مي شدم. بعد از روز كاري سخت و اينهمه مشقت و بدون استراحت و شنيدن اين حرفها. اولش خواستم واكنش منفي نشون بدم ديدم نتيجه نمي ده بعدش با خونسردي تمام البته ظاهرا به ايشون عرض كردم قربان اگه تو منو دوست نداري عوضش من عاشقتم و خيلي خيلي دوست دارم. ديگه آچمز شد و ساعت كنج ماشين خوابيد تا رسيديم خونه.

 

31/02/1391

امروز مامان توی شرکت کار داشت و مجبور بود که بمونه. بنابراین شما رو از مهد آوردم شرکت. برای اینکه کمی سرگرم باشی شماره بابا رو گرفتم که باهاش حرف بزنی. واقعا این صحنه دیدنی بود. به بابا گفتی که بابا منو قلقلک بده بعد گوشی تلفن رو بردی سمت کمرت گرفتی که بابا قلقلک بده . همین جوری خندیدی و دوباره گوشی رو گرفتی بالا می گی بابا بازم قلقلک بده . من که کلی خندیدم.

الان هم که دارم می نویسم کلی خندیدم. ای جان. از بابا پرسیدی کی میای ایشون پاسخ دادند که شب میام. پنجره رو از پای تلفن نشون داده به بابا مثلا؛ می گه ببین روزه روز بیا شب نیا. خوب؟

خاطره ای از خاله عاطفه

از وقتی که به دنیا اومدی مانوش خانم جلوی دوربین عکاسی بودی تا حالا . یادمه داشتیم میاوردیمت خونه نوزاد بودی که عینک آفتابی گذاشتم روی صورتت و یه عکس خوشگل هم اون لحظه داری که خیلی جالب شده . آتیش پاره انقدر خوب بلده جلوی دوربین ژست بگیره که نگو

25/02/1391

شب که بابا اومده بود. شال منو انداختی روی سرت و مثل عروسها دنباله دارش کردی و بعدش دست بابا رو گرفتی و بردی جلوی مبل. به بابا گفتی بشین اینجا من برقصم لذت ببر. ههه هههه

24/02/1391

عزیزم امروز موقع برگشت به خونه اونقدر ناز خوابیده بودی توی ماشین که نگو و نپرس. اصلا دلم نمی خواست وقتی رسیدیم خونه بیدارت کنم و یا بلندت کنم. مونده بودم چیکار کنم. خلاصه کلی کلنجار رفتم تا بغلت کردم.

می دونی وقتی میای بغلم انگار تمام دنیا مال من است. وقتی با علاقه منو می بوسی تمام عشق رو به من منتقل می کنی و زندگی رو سرشار از شادی می کنی.

یکبار علی مقدم و به قول شما "علی چکل" ازم پرسید اگه بچه ات رو بدزدم چقدر حاضری بدی که برش گردونی.

باور کن وقتی فکر کردم دیدم حاضرم جونم بدم تا برگردی. اگر چه اون موقع شاید خودم نباشم. ولی وقتی مادر شدی خودت متوجه می شی که چی گفتم. ماچ ماچ ماچ

 

23/02/1391

مانوش خانم توی ماشین بودند که صحبتی بین ما رد و بدل شد. سوالی کردند که پاسخی براش نداشتم. بهش گفتم آخه من به شما چی بگم.

زل زده به چشمای من می گه بگو " نفسم

 

با مامان جون رفته بودیم پاساژ ستارخان برای مامان جون شلوار بگیریم. مثل آدم بزرگها رفتی و لباسها رو دونه دونه برآنداز کردی . مامان جون یه شلوار برداشته. بهش می گی بده به من شما قدت کوتاست می مالی زمین. ... مامان جون هم شلوارو بهت داد. من موندم و این حرف.

بعدش هم شلوارها رو گرفتی بردی دادی به فروشنده من و مامان جون و خاله فهیمه بیرون ایستاده بودیم و حرکت شما رو تماشا می کردیم. منتظر شدی تا فروشنده اونها رو گذاشت توی نایلکس و داد دستت. بعدش هم رفتی رگال های داخل رو نگاه کردی به خاله فهیمه می گی که برای مامان به نظرت خوبه؟

موقع برگشتن هم یه ماشین عروس دیدی. بعد عین نگاه های عاقل اندر سفیه کردی به مامان جون گفتی البته با نازهای مخصوص خودت : "ایشااله بزرگ شم عروس می شم." من که کلی ذوق کردم و اشک توی چشمام جمع شد.

آیا اون روز رو می بینم؟؟؟؟؟